گوشواره...
پنج شنبه صبح راهي اصفهان شديم شنبه صبح زود برگشتيم و يه سفر فشرده داشتيم. پنج شنبه شب رفتين خونه ي عمه ي شوهر جان براي ديدن مادربزرگ شوهر جان كه حالشون خيلي خوب نبود صبح جمعه هم براي ديدنشون رفتيم و بعد از ظهر جمعه هم رفتيم نجف آباد ديدن مادر مادر شوهر جان .... نميدونم تو راهه تهران اصفهان چه اتفاقي مي افته كه فاطمه يكتا اصفهان انقدر رفتارش تغيير ميكنه... انقدر اونجا لوس ميشه كه نگو... اصلا كسي رو تحويل نميگيره( به جز مادر و پدر شوهر جان و عموها) مهمونيه خونه ي عمه جان انقدر خودش رو لوس كرد و هر كي ميومد بهش دست بزنه جيغ ميزد.... از پسر عمه ي بسيييار مهربون شوهر جان هم ميترسيد و منم همش به همه ميگفتم بابا اين ته...
نویسنده :
مائده
1:32